به چشمانمان زده ایم
همین شیشه های زرد و سیاه غرور !
من و تو از سنگ کمتریم اگر آن شیشه های تیره را جلوی چشمان
روشن احساس و وجدانمان بگذاریم و بگذریم ، چشم ببندیم و صدای
هق هق آنهایی را که برای گریستن تنها یک شانه ی مطمئن می خواهند
را نشنویم !می خواهم آب بشوم،از آتش شرم نگاههایی که از پس شیشه های
فقر و فرق مرا کمتر از سنگ می بینند!
سنگ بودن ننگ نیست،ننگ همان رنگی است که با نیرنگ به پنجره ی جلوی
نگاهمان می زنیم،دو قدم آنسوتر از خلوت من و تو صدای گریه ی آسمانی ها
تن کوه را می لرزاند! بیا سنگ صبورشان بشویم،همان شانه ی سنگی که بغض
کهنه شان را روی استواری همدردی ما بشکنند !
شاید ما هم با آن بغض هایی که می شکنند،بشکنیم و غبار شویم !!!
چشمان سبزت میگوید بیا
لبهای سرخت میگوید بمان
مردد ماندهام
دز چار راه آغوشت
...............................................................................)
(۲)
این آخرین سیگار را
با چشمان تو روشن می کنم
اگر زمین اتفاق محدبی باشد
که در فاصلهی دو پلک زدنت رخ دهد
................................................................................)
پرنده به افق نگریست
درخت مشکوک پاییز شد
آسمان آغوش به بلوغ دوباره گشود
و برگها
میان بغض جنگل
مجال
ا
ی
خ
ت
ن
یافتند
................................................................................)